گروه فرهنگی و هنری ایلیا

گروه فرهنگی و هنری ایلیا

یه وبلاگ گرم و تخصصی
گروه فرهنگی و هنری ایلیا

گروه فرهنگی و هنری ایلیا

یه وبلاگ گرم و تخصصی

شب مرده ها

رضا آشفته

نمایش «اگر شبی از شب‌های تهران مسافری» نوشته و کار علی شمس که اکنون در خانه نمایش روی صحنه است، 2 مرگ همزمان را روایت می‌کند که برای مردم شهر تهران در عصر پهلوی اول دردسرساز می‌شود. یکی جناب «هرکی باشی» که با ترورش شهر به حکومت نظامی کشانده شده و دومی هم یک سیاه مجالس خنده و روحوضی است که در مجلس عروسی مرجان ـ برگرفته از قصه صادق هدایت‌ـ می‌میرد.

این مرده دست به دست می‌گردد تا در شبی که داش آکل به دنبال انتقام گرفتن از داماد است، به اشتباه جسد سیاه را در گونی با دشنه سوراخ سوراخ می‌کند و از سوی پلیس به جرم قتل «هر کی باشی» دستگیر می‌شود.

در این نمایش، نویسنده به دنبال آن است تا از ورای رودررویی قدرت حاکم با مردم، حقیقتی ناب را پیش روی مخاطب قراردهد. نظمیه که از یافتن قاتل هرکی باشی که نام بامسمایی هم دارد، عاجز مانده است، به دروغ یک بی‌گناه را که حتی قاتل سیاه هم نیست، دستگیر و قاتل معرفی می‌کند. در این مسیر، بازی، شناسه قابل تعمقی است تا آنچه علی شمس مد نظر دارد، در صحنه عینی شود.

بازیگران می‌توانند تمام‌کننده آن چیزی باشند که در متن آمده است و در نوع خود تازه و بکر می‌نماید. آنچه در جریان بازی با توجه به حکومت نظامی و دست به دست گشتن جسد سیاه می‌تواند فضا را اشباع کند، همانا احساس ترس و دستپاچگی است؛ وحشت از رودررو شدن با مرده و حکومت نظامی و دستپاچگی در گریز از این بلا و بدشانسی.

در این مدار چفت و بست شده،علی شمس به روند بازی تصنعی، قراردادی و تیپیکال توجه نشان می‌دهد و از این رو بازیگران باید بیرون از خود و با نشانه‌های مشخص در ارائه نقش بکوشند. البته فرید کشکولی در این مجموعه یک استثناست. به این علت که پا را فراتر از یک تیپ می‌گذارد و در عین حال لحظات خنده‌آور و شادی را می‌آفریند. وحید آقاپور هم در ارائه مزقونچی معتاد موفق است، اما در ارتباط با طغرل هنوز تردید دارد و نقش برایش کاملا مفهوم نیست.

علی برنجیان نیز در ارائه 2 نقش کوشیده است بازی‌های متفاوتی را بروز دهد؛ یکی نصرت معتاد و مزقونچی و دومی یکی از دوقلوهای اهل موسیقی.

علی فلاحت‌پیشه در ارائه نقش کفترباز موفقیت خود را آشکار می‌کند،چون معلوم است در این دلدادگی و شکست عشقی چه می‌خواهد. اما در ارائه نقش شمرخوان هنوز نیاز به ریزه‌کاری و تمرکز دارد. الهام شعبانی تلاش زیادی می‌کند، اما در بازی با کلمات کم می‌آورد. سام کبودوند باید بکوشد شخصیت شاعر و یکی از دوقلوها را از هم تمیز دهد. آزیتا ستوده اگر فقط شتابزدگی را از خود بگیرد، پیروز میدان خواهد بود. مجتبی دربندی سیاه را خوب می‌شناسد مشروط بر آن که مردن او را بیشتر باور کند.

روح‌الله کمانی در ارائه داش آکل کم نمی‌گذارد، اما در بعضی لحظات کُند بازی می‌کند. در چنین شرایطی، نمایش اگر شبی از شب‌های تهران مسافری با یک مجموعه از بازی‌های درست‌تر می‌تواند تبدیل به اثری در خور تامل شود. از آنجا که متن چنین قابلیتی را دارد، این کارگردان است که در مرکز ثقل این ماجراها نباید کم بگذارد و با دعوت از همکاری گروهی، اثرش را حرفه‌ای‌تر و دلنشین‌تر بنماید.

رازهای نره غول شهر

مهدی ارجمند


اجرای نمایش «بوق» به کارگردانی فرهاد تجویدی در تالار مهر که ای ‌کاش اجرای آن در تئاتر شهر نیز ادامه یابد؛ فرصت مغتنمی است تا شاهد نمایشی جاندار و پرمعنا باشیم که می‌خواهد دشواری‌های زندگی در نرّه غول‌شهرها یا به قول فرنگی‌ها متروپولیس‌ها را به تصویر بکشد و تضاد ناشی از آزادی روح بشر و تنگناهای زندگی ماشینی را مبنای درام خود قرار دهد. چنین مضمونی را می‌توانید در «عصر جدید» چاپلین، «متروپولیسِ» فرتیز لانگ یا به شکل آسیب‌شناسیِ شهرهای مرگ‌بار در برخی آثار برتولت برشت مثل «ظهور و سقوط ماهاگونی» نیز پیدا کنید. به طور کلی مسئله تکثیر جمعیت و معضلات صنعتی شدن که یکی از توابع آن تولید انبوه این چهار چرخه‌هایی است که در خیابان ملاحظه می‌کنید، یک مسئله جهانی است. این اُتول دودها تا زمانی که در حرکتند مفید به‌نظر می‌رسند ولی به محض ایستادن در ترافیک به همان چیزی تبدیل می‌شوند که در نمایش «بوق» به آن اشاره شد: یعنی قبری آهنی.
چرا متروپولیس‌ها آرام نخواهند شد؟ چون علت وجودی آن‌ها در جمعیت‌پذیری‌شان است. آن‌ها اتوبان‌هایشان را گشادتر می‌کنند و بُرج و باروهایشان را بالاتر می‌برند تا امکان پذیرش مهاجران بیشتری داشته باشند. جماعت مهاجر به خیال ثروتمند شدن به نرّه غول شهر می‌آید ولی همه به رؤیایشان نمی‌رسند. باید نقش‌های زیادی بازی کنند. نرّه‌غول همان‌قدر که به رئیس شرکت و مشاور و حسابدار نیاز دارد دنبال سیاه لشگرهایی است که جوی‌های کثیفِ آبش را خالی کنند، پسمانده‌های زباله‌های بُرج‌ها را به کوه و کتل ببرند و بسوزانند و شیشه‌های کثیف و سُربی اُتول دودها را پاک کنند. پس عین قارچ سبز می‌شوند پادوها، غریبه‌های جارو به دست که نمی‌دانند چرا به جای زندگی در دهات باصفای خود، اینجایند و چرا هر چه جارو می‌زنند تمیز نمی‌شود این خیابان! این چه خیابانی است که نیم ساعت بعد از باران همان کثافتی است که بود و این چه جماعتی هستند که در قبرهای آهنی خود پشت چراغ قرمز ایستاده‌اند، آدامس می‌جوند و طلبکارانه نگاه می‌کنند که چرا وقتی چراغ سبز می‌شود، حرکت نمی‌کنند. حال آنکه نمی‌دانند خودِ آن‌ها مانع حرکتند. چون این قبرهای آهنی شهر را به قبرستان تبدیل کرده است. متروپولیس این گونه است که آدم‌هایش را فُسیل می‌کند. عصبی شدن در متروپولیس امری طبیعی است. اگر کسی جوش نیاورد و بد و بیراه نگوید می‌گویند بی‌رگ است و حقش را خواهند خورد. همه زیر لب ناسزا می‌گویند و ردّ می‌شوند. این پدیده مال نرّه‌غولِ ما نیست. در رُم و پاریس و نیویورک هم چنین است. آدم‌هایی که نمی‌خواهند روبوت باشند مدت‌هاست که از شهرهای بزرگ گریخته‌اند. به کوه و دشت و دریا زده‌اند. در شهرهای کوچک و روستاها سُکنی گزیده‌اند.
* *
اما این «بوقِ» ما چه می‌خواهد بگوید؟ نمایش فرهاد تجویدی به شدت ایرانی است. رفتارشناسی آدم‌هایش و تیپ‌هایی که ارائه کرده نشان می‌دهد جامعه‌اش را خوب می‌شناسد. اما شیوة اجرایش طبیعی‌گرا و ناتورالیستی نیست. چون نمی‌خواهد تماشاگر با نقش‌ها «همذات» شود. یک اجرای مکانیکی با لحنی یکنواخت1 تماشاگر را در برابر تصویری غریب از خودش قرار می‌دهد و قوة عقلانی‌اش را تحریک می‌کند تا دربارة خود و جامعه‌اش فکر کند. من 3 بار نمایش را دیدم و در هر بار شاهد بودم که تماشاگران با حسی از تفکر و تعمق دست می‌زنند و گمانم این همانی بود که تجویدی می‌خواست.
بوق نمایش «ضد قصه» نیست. چون به هرحال دارد حکایت آدم‌هایی وامانده در ترافیکِ نرّه‌غول را برایمان می‌گوید. اما شیوه‌اش «قصه‌پردازانه» نیست. یک نگاه امپرسیونیستی به موضوع دارد. امپرسیون به معنای تأثیر لحظه‌ای که در اینجا دراماتیک شده. بوق یک اثر تدوینی است. تدوین هم مختص به سینما نیست. در نقاشی‌های پیکاسو هم تدوین وجود دارد، همین‌ طور در موسیقیِ مرکب‌نوازی. خیلی از آثار تئاتر مدرن به شکل تدوینی نوشته شده‌اند مثل بعضی آثار هرولد پینتر و یونسکو یا همین نمایش «مسئله‌ای نیست» آقای دیوید آیوز2. وقتی تماشاگر با یک اثر تدوینی روبه‌رو می‌شود درگیر دو مسئله خواهد شد. (به‌‌الخصوص در هنرهای زمانمند مثل تئاتر و سینما) اول ریتم و دوم مفهوم‌سازی. تجویدی و فرهاد نقدعلی (نویسنده نمایش) سعی کرده‌اند طرح اولیه را به یک اثر واحد ریتم و ضرباهنگ، شبیه پارتیتور تبدیل کنند. جالب است که طراحی صحنة نمایش که بازیگران را با آن اُتول‌های کذایی روی خط عابر پیاده نشان می‌دهد، بسیار شبیه کلاویه‌های سفید و سیاه پیانوست که قرار است قطعه‌ای روی آن اجرا شود. نمایش «بوق» فاقد موسیقی است ولی ساختارش موسیقایی است چون جملات به شکل نُت‌های یک قطعه مرکب‌نوازی در موسیقی با هم بده بستان می‌کنند. گذشت زمان در این نمایش کمتر احساس می‌شد چون فشرده‌سازیِ عمدیِ تجویدی این فرصت را به تماشاگر نمی‌داد تا از ریتم نمایش جدا شود.
فضای صوتی «بوق» غنی بود. صدای گربه، ترکیدن بادکنک، پانوازی گروهی، صدای بشکن، گریة بچه و حتی صدای بَعِ گوسفند همان قدر اهمیت داشتند که دیالوگ‌های بازیگران.
مفهوم‌سازی ـ مسئلة معنا:
اگر فرض کنیم یک اثر ابسورد3 یا معناباخته تمام سعی‌اش را می‌کند تا بر بی‌معنایی دنیای جدید تکیه کند؛ یک اثر واجد امید که چندان دچار یأس فلسفی هم نیست می‌تواند از تمام ابزارهای مدرن استفاده کند و در عین حال معنا یا معناهایی درخور توجه را به تماشاگر منتقل کند. بوق یک اثر انتقادی اجتماعی است. اما مأیوس نیست. پُر است از تلنگرهای عرفانی که تماشاگر را به وجد می‌آورد. شعرهای پر مفهوم سعید همای در لحظاتی به جا در مقابل جملات مکانیکی آدم‌ها به شکل همسرایی یا با صدای خوش طنینِ «علی برنجیان» به گوش می‌رسد تا آن روی سکة موجود پیچیده‌ای به نام انسان را نقش بزند: «کی‌اَم من، آدمم، روحم، خدایم یا که شیطانم.»
آدم‌های سیاه‌پوش داستان هنوز آن قدر مسخ نشده‌اند که دست از پرسش بکشند. انگار یک روح واحد می‌خواهد از طریق این پرسش‌ها آن‌ها را به ذات انسانی‌شان بازگرداند. نمایش با یک تصویر شاعرانه آغاز می‌شود. آدم‌ها بادکنک به دست و معلّق در هوا و زمین حرکت می‌کنند و در همان حال می‌خوانند: «من از جهانی دگرم.» این تصویر که شبیه پرواز ارواحی بر فراز زمین است با صدای ترکیدن بادکنک‌ها تبدیل به هبوط اجسادی به روی زمین می‌شود. از رؤیای آن پرواز فقط چند سیب روی زمین می‌ماند. لحظات شاعرانة اجرا در ترکیب‌های متضادِ هم قابل تشخیصند. مثلاً آنجا که همه در حال قسم‌های دروغ در عالم کسب و تجارت هستند، یکی‌شان این شعر عرفانی را می‌خواند:
تو را اینجا به صدها رنگ می‌جویند
تو را در حیله و نیرنگ می‌جویند
تو را اینجا به گرد سنگ می‌جویند
ترکیب‌های لحظه‌ای از احساسات متضاد انسان‌ها، و اینکه هر کس با اینکه نقش اجتماعی به عهده دارد ولی ذاتاً تنهاست و درگیر دنیای درونی خویش است؛ از وجوه روانشناختی نمایش «بوق» است. 3 تنهای مهم نمایش عبارتند از پهلوان ، فرشته و شاعر. حضور پهلوانِ کوچک (سعید شیری) تمهید خوبی است از استیصالِ مدعیان مَردوَشِ گود، برای پاره کردن زنجیر نابسامانی. فرشته (نگار مجرد) روح از یاد رفتة جماعت است که می‌خواهد آن‌ها را به اصل خودشان برگرداند و شاعر (شهره رعایتی) باقیماندة زیبایی گل سرخ در برهوت آهن و سُرب است. چه قشنگ به خودش آب می‌پاشد، این عملش اینجا با آن جملة جلوترش معنا می‌شود که می‌گوید: ذره آبی، شاخه گُلی، حیف! گل سُرخ، خودِ اوست که در برهوت روئیده است.
حضور زنان در نمایش قوی است. گیتی قاسمی فقط نقش یک زنِ مردخوار و نرینه‌وَش4 را بازی نمی‌کند، او نماد عقل دنیوی هم هست. درگیری لفظی‌اش با شاعر در باب اینکه: «تو احساسی ولی من عقلم.» از صحنه‌های تأثیرگذار نمایش است. رَبَنایی که بعد از این صحنه می‌آید تا ریشة سبزِ آدم نفوذ می‌کند. میترا ضیایی‌کیا (عروس) به لحاظ میزانسینک همراه با داماد (محمدعلی حسینعلی‌پور) در مرکز درام قرار دارد و این دو خوب نقطه ثقل را حفظ می‌کنند. عروس سخت و غیرقابل نفوذ و درخشان است؛ مثل الماس. لباس سیاه و تاجِ افشانِ قرمزش او را به تصویر یک خروس نزدیک می‌کند. وقتی آنیموس (روح مردانه ـ داماد) عقب می‌نشیند، آنیما (روح زنانه) می‌تواند تغییر شکل دهد و از صورت مرغ خانگی به هیئت یک خروس درآید. این خصلت زمانة مدرن است که زن را خشن می‌کند تا در بازی‌های مردانه شرکتش دهد. عروس چند جا شمایل مردانة خود را می‌شکند، لحن صدایش را تغییر می‌دهد و نهایتاً کودک می‌شود. او همه جا در لحظه عمل می‌کند؛ بازیگری است مُسلط و منعطف. نمایش به شیوه‌ای هوشمندانه جامعة مردسالار را به نقد می‌کشد. در همان ابتدا معرکه‌گیری پهلوان با صدای میوی یک گربة ملوس قطع می‌شود. پهلوون (به گربه): معرکه رو در هم نریز / نیش این جماعت رو، به روی من باز نکن.
وجه دیگر آنیموس در سودجویی و منفعت‌طلبی است که پیرمرد (مهدی میرجوادی) و سپس (پوریا سیار) نماد آن هستند. این‌ها نمی‌توانند از نرّه‌غول شهر جدا شوند، چون جایی که جمعیت بیشتر است سود بیشتری هم خوابیده. گداها فقط در شهرهای بزرگ راحتند چون کسی آن‌ها را نمی‌شناسد. پوریا سیار در نقش خودش (پسر) خوب است ولی چهره‌اش برای پدر مضروب مناسب نیست. مهدی قاهری (خلیل) هم حضور مؤثر و گویایی دارد ولی معلوم است کارگردان جلوی شیطنت‌های او را گرفته. جملة: گوسفنده گوسفنده! در بعضی لحظات می‌بایست انفجار حسی در صحنه ‌به وجود می‌آورد که در اجرا در نیامده. چون نمایش ساختار موسیقایی دارد در صحنه‌های پُلی قونی (چند آوایی) و کرشندو (اوج‌گیری صوتی) به اوج می‌رسد. آن تک‌گویی زیبایِ شاعر دربارة بخشنده‌گی‌اش وقتی با هم‌سرایی جمع درمی‌آمیزد که یکصدا می‌گویند: «نمی‌دانم کی‌ام من؟» انگار پرسشی است از اعماق وجود انسان که روح تماشاگر را پالایش می‌دهد.
نمایش، نمایش شعر است نه شعار. به همین دلیل زنجیر را همه پاره نمی‌کنند. همان طور که در ابتدای کلام گفتم «جمعیت» نمی‌تواند مشکلات نرّه‌غول شهر را حل کند. جمعیّت اگر می‌خواهد کاری بکند باید پراکنده شود. از متروپولیس بیرون بزند و سراغ آبادی‌های دیگر برود. در این صورت نرّه غول به سایز طبیعی‌اش برمی‌گردد و سکنة باقیمانده می‌توانند در خیابان‌هایش تردد کنند. «بوق» یک نمایش پوپولیستی نیست. یعنی از مردم بُت نمی‌سازد. به همین دلیل کارگردان نمایش را به نیرویی مافوق مردم یعنی خداوند تقدیم کرده است. در جایی از نمایش در شعری می‌شنویم که خدا در قلب انسان‌هاست. بله خدا در قلب انسان‌هاست، ولی لزوماً در قلب مردم نیست. مردم5 توده‌ای بی‌شکل از آدم‌ها هستند که ممکن است هنوز به شأن انسانی نرسیده باشند، ولی انسان‌ها6 افرادی از میان آن تودة بی‌شکل هستند که به مقام هیومن یا هومان (بشر فرهیخته) رسیده‌اند. آن‌ها می‌توانند حضور خداوند را در قلب خویش احساس کنند. فرهیخته به معنای دانشمند نیست بلکه کسی است که زیبایی را درک می‌کند. آنکه زیبایی را شناخت، روح جهان را شناخته است.
«بوق» با همة جنبه‌های انتقادی خود در محتوا که مربوط به آسیب‌شناسی پدیدة ترافیک و تبعات روانی آن می‌شود و نیز وجوه فرمالیستی‌اش که شامل استفاده از تکنیک‌هایی نظیر قرینه‌سازی در طراحی صحنه، پلی‌فونیسم در اجرا و خنثی‌سازی در شیوة بازی است؛ در مجموع اثری زیباست. این زیبایی از یک هارمونی موزون سرچشمه می‌گیرد که در مجموع عناصر دیداری و شنیداری صحنه جاری است. این گروه می‌توانند با همین انضباط و دیسیپلین به یکی از بهترین گروه‌های نمایشی حاضر تبدیل شوند. عزمشان راسخ باد.


برای فروغ

تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت                                (حمید مصدق )



من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت              ( فروغ فرخزاد )


دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت                 ( هر کی هست کولاک کرده )